حکایت لوح احمد – نوشته ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی
در میان آثار مبارکه دو لوح بنام احمد وجود دارد : یکی از این دو لوح به زبان فارسی و دیگری به لسان عربی است و همین لوح اخیر است که در سراسر عالم بهائی در دسترس احباء قرار داشته ، زیارت و تلاوت می گردد و حضرت ولی محبوب امرالله آن را مشحون از قدرتی خاص و بی نظیر دانسته اند .
لوح احمد فارسی ، لوحی است مفصّل که خطاب به احمد کاشانی نازل شده است [i]. حاجی میرزا جانی اوّل مَن آمَن به امر حضرت باب در کاشان ، کسی که طلعت اعلی چند یومی را در منزل وی سکونت اختیار فرمودند و سرانجام در طهران به شهادت فائز گردید ، دارای سه برادر بود . یکی از این سه ، علیرغم تلاشهایی که حاجی برای تبلیغ و هدایتش به عمل آورد ، اقبال نکرد و همه ایام حیات را در انکار بماند . دومین برادر اسمعیل بود که از قلم جمال قدم به ذبیح و انیس ملقب گردید [ii]. و سومین برادر ، احمد بود که به بغداد رفت ، در کنار جمال قدم باقی ماند و این افتخار را یافت که از جمله ملازمین منتخب هیکل اطهر در تبعید به اسلامبول باشد ؛ لکن متأسفانه در طوفان امتحانات و افتتانات ، این احمد ، از صراط مستقیم به دور افتاد و به یحیی ازل پیوست . او بعدها باعث زحمتهای فراوان برای جمال مبارک ، اهل بیت و یاران ایشان شد . حضرت بهاءالله لاَجل بر حذر داشتن این شخص از اعمال شیطانی و شریرانه و عواقب مضرّه آن برای امر جدید الولاده ، این لوح مفصّل فارسی را که مشحون از نصایح و نیز تشریح قدرت الهی و توصیه هایی در باب نحوه رفتار و روشی که متحرّی واقعی باید از آن برخوردار باشد برای وی ارسال فرمودند . احمد بی اعتنا باقی ماند . نه منقلب شد و نه تغییری در وی به ظهور رسید . لکن وقتی متوجه شد که دیگر نمی تواند در ترکیه زندگی کند ، به عراق رجوع نمود . در آنجا اقران و اعوان قدیم خود را یافت و حیات شریرانه اش را دیگر بار شروع کرد . یکی از عادات دَنیّه او اهانت و بی احترامی به ناس و لعن و طعن به آنها بود . در یکی از همین مجادلات ، اقران شرورش را زیر ضربات تازیانه زبان تند و تیزش قرار داد و آنان نیز در یکی از لیالی او را به قتل رساندند .
· احمد جستجویش را آغاز می کند .
و اما آن احمد که لوح احمد عربی معروف به افتخارش عزّ نزول یافته است ، در یزد ( در حدود سال 1805 میلادی ) [iii] در خانواده ای شریف و اصیل و ثروتمند ولادت یافت . پدر و عمو هایش از نجبا و بزرگان شهر بودند . لکن احمد حتی در چهارده سالگی تمایلی عظیم به تصوّف و عرفان نشان می داد و سعی می کرد تا طریقی جدید به صوب حقیقت بیابد . هنوز پانزده سال نداشت که جستجویش را آغاز کرد . از بعضی از نفوس شنیده بود که رجال مقدسی هستند که به ادعیه و اوراد خاصی وقوف دارند و اگر آن ادعیه طی مراسم خاصی قرائت و بارها تکرار شود بطور حتم خواننده را به لقای قائم موعود قادر خواهد ساخت . این مسموعات آتش اشتیاق دائم التّزایدش را اشتعالی دیگر داد . حیات توأم با ریاضتی را با ذکر ادعیه طولانی و ایام متوالی صوم و عزلت از ناس شروع کرد . والدین و اقوام وی که هرگز با این قبیل امور موافقت نداشتند ، این تداوم عزلت را که مباین طریق زندگی و آمال و امیال آنان بود مجاز نمی شمردند . چنین مخالفتی از برای نفسی چون احمد که از عمق دل و جان به تحرّی پرداخته و سعی می کرد به آرزوی قلبی اش که وصول به محبوب ابدی بود تحقق بخشد ، قابل تحمل نبود . لذا در یومی از ایام علی الصباح ، بسته کوچکی از البسه و متعلقاتش ترتیب داد و به بهانه ی عزیمت به حمام ، از بیت پدر خارج شده برای وصول به مظهر ظهور الهی به راه افتاد .
در کسوت درویشان از قریه ای به قریه دیگر می رفت و هر کجا پیر و مرشدی می یافت و رایحه صداقت و خلوصی به مشامش می رسید به امید یافتن راهی به سوی عوالم مرموز حقیقت ، پای صحبت او می نشست . از این قسم نفوس همواره ادعیه مخصوصی را طلب می کرد که قرائت آنها او را قرین ساحت محبوبش سازد . به اندازه ای مشتعل بود که هرگاه نفسی انجام عملی را به او پیشنهاد می کرد ، بدون ادنی تردیدی با خلوص و صمیمیت مطلق بدون توجه به اینکه این عمل چقدر متلف وقت و یا پر زحمت است به آن می پرداخت . لکن از این همه ، هیچ ثمری عایدش نگردید .
سرانجام از این پیگیری ها سلب امید و ایمان کرده راهی هندوستان شد . سرزمینی که بخاطر معلمین روحانی و زاهدان و مرتاضانش ، شهره آفاق بود . به بمبئی رسید و در آنجا سکونت اختیار کرد . هنوز در جستجوی نفسی بود که برای ورود به ساحت پر جلال شخص موعود روزنه ای به وی نشان دهد .
در آنجا شنید که اگر کسی غسل مخصوصی انجام داده ، البسه سفید پاک و بدون لکه در بر نماید و در حال عبادت بر خاک افتاده دوازده هزار مرتبه ” لا اله الا الله ” بگوید ، بی تردید به هدف و آرزوی قلبی اش واصل و نائل خواهد شد . نه یک مرتبه ، بلکه بارها ، سر بر تراب نهاد و به سجده رفت و آیه را خواند ، ولکن باز هم خویشتن را در ظلمت نومیدی مستغرق یافت .
مأیوسانه به ایران مراجعت کرد ، لکن به موطنش ، یزد ، رجوع ننمود . در کاشان رحل اقامت افکند و به حرفه خویش که دوزندگی [iv] بود و در آن مهارتی بسزا داشت پرداخت . در مدتی کوتاه کارش رونق یافت ، لکن هنوز در اعماق قلبش بطور خستگی ناپذیری در طلب مقصود بود .
· غریبه ای ارائه طریق می کند
حضرت مسیح می فرمایند :
” بطلبید که خواهید یافت ، بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد [v].”
هیچ ” جوینده ” واقعی از باب رحمت او محروم و بی خواب باز گردانده نخواهد شد .
در کاشان بود که شنید فردی مدعی قائمیت شده است . با تلاشی بی وقفه و خلوص تام برای یافتن وی ، به طرق مختلف و از نفوس متعدد سؤال کرد ، اما هیچ کس سر نخی به او نشان نداد .
روزی مسافری ناشناس به شهر وارد شد و در همان کاروانسرای محل کسب و کار احمد اقامت گزید . اشتیاقی درونی ، احمد را به مرد ناشناس نزدیک کرد و از شایعات مربوط به ظهور موعود از او سؤال کرد . مسافر مزبور پرسید ” چرا این سؤال را مطرح می کنید ؟ ” احمد جواب داد ” می خواهم بدانم که این خبر واقعیت دارد یا نه ؟ ” اگر واقعیت داشته باشد با همه قدرتم درباره آن تحقیق خواهم کرد .”
مسافر با تبسمی حاکی از پیروزی و کامیابی ، از وی خواست که به خراسان برود و فاضل شهیری را که ملا عبدالخالق یزدی نام دارد بیابد . او تمام حقیقت را به وی خواهد گفت .
صبح روز بعد احمد به طرف خراسان به راه افتاد . صاحبان دکانهای مجاور ، وقتی که احمد را حسب المعمول بر سر کار نیافتند متحیّر شدند . از یکدیگر می پرسیدند” بین او و مسافر ناشناس چه گذشت ؟” اما هیچ کس از جواب صحیح آگاه نبود .
احمد پیاده از جبال و صحاری گذشت . قلبش مالامال از نشاط و اشتیاق بود . هر قدمی که بر می داشت خود را به زمانی که در آن تمام مساعی اش به ثمر می رسید نزدیکتر می دید . یعنی زمان وصول به محبوبی که برای جستجوی او و درک محضرش از هیچ تلاش و ایثاری فروگذار نکرده بود .
به شهر مشهد رسید . خسته بود و آنچنان مریض که ملازم بستر شد . پس از دو ماه تقلّا برای غلبه بر ضعفش ، آخرین تتمّه قوا و شهامت خویش را فرا خواند و مستقیماً به خانه ملا عبدالخالق رفت . خود وی داستان آن ایام را برای دوستانش چنین باز می گوید :
” وقتی به در خانه رسیدم ، دق الباب کردم .مستخدم خانه پیش آمد . در را نیمه باز نگه داشته از من پرسید چه می خواهی ؟ ” جواب دادم باید اربابت را ببینم . مرد به داخل خانه بازگشت و بعد از زمانی خود ملّا بیرون آمد و مرا به داخل خانه اش برد . چون رو در رو قرار گرفتیم ، هر آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم . چون کلام آخر را ادا کردم ، ناگهان دستهایم را محکم گرفت و گفت اینجا این حرفهارا نزن و مرا با تغیّر ، از خانه اش بیرون کرد . حزن مرا انتهائی نبود . با قلبی شکسته و شدیداً سرگشته و حیران بخود گفتم آیا تمام مساعی من بیهوده بوده است ؟ به چه کسی باید رو کنم ؟ به که پناه برم ؟ … ولی من این مرد را هرگز رها نمی کنم . آنقدر اصرار خواهم کرد تا دریچه قلبش را برویم بگشاید و مرا به سبیل حقیقی الهی هدایت کند . بر هر نفسی که در حال جستجو باشد واجب است که جام تلخ سختی ها را سر کشد . صبح روز بعد ، در آستانه ی همان خانه بودم . محکمتر از یوم قبل دق الباب کردم . این بار ملّا بنفسه در را گشود . در آن لحظه که فتح باب کرد گفتم : من از اینجا نمی روم ، تا زمانی که حقیقت تام و تمام را برای من نگوئی ، تو را ترک نخواهم کرد . این مرتبه او مرا مشتاق و صادق یافت . اطمینان پیدا کرد که من برای تفتین و جاسوسی و ایجاد مشکلات برای او و یارانش بر آن در نایستاده ام .”
قرار بر آن شد که احمد همان شب در مراسم صلوه عشاء در مسجدی که ملا عبدالخالق بعد از ایراد خطبه ای امامت نمازگزاران را بر عهده داشت حضور یابد[vi] و پس از انجام مراسم ، ملّا را تعقیب کند . شب هنگام احمد حداکثر سعی خود را بکار برد تا ملّا را پس از خطبه و صلوه بیابد ، ولکن بواسطه ازدحام ناس ، موفق به ملاقاتش نشد .
یوم بعد که آن دو مجدداً یکدیگر را ملاقات کردند ، به احمد گفته شد که شب هنگام به مسجد دیگری مراجعه نماید[vii]. شخص دیگری در آنجا خواهد بود و او را هدایت خواهد کرد . احمد شامگاهان در مسجد حاضر بود و همانگونه که مقرر شده بود ، شخصی به او نزدیک شد و با دست اشارتی کرد تا او را تعقیب کند . احمد بدون تأمل و خوف او را دنبال کرد . اکنون سه مرد ، درون ظلمت شب ، در میان کوچه های تنگ و تاریک همانند سایه هایی راه می پیمودند . احمد که در این شهر کاملاً غریبه بود ، ابداً تأمل نکرد ، فتور به خود راه نداد و فرار اختیار ننمود . با عزمی جزم قدم بر می داشت و آماده قبول هر پی آمدی بود .
بالاخره به خانه ای رسیدند . خیلی آرام در را کوبیدند . در بلا فاصله باز شد . تازه واردان به سرعت داخل شدند . از دالان سرپوشیده ای گذشتند و به حیاط کوچکی رسیدند . از چند پله بالا رفتند و به اطاقی رسیدند که بالاتر از سطح حیاط قرار داشت . شخص بسیار محترم و موقری در اتاق نشسته بود . ملّا عبدالخالق که در کنار در ایستاده بود با تواضعی عظیم و احترامی کامل به آن شخصیت محترم نزدیک شده ، با ادب فراوان زیر لب گفت :” این همان مردی است که درباره اش با شما صحبت کردم ” و به احمد اشاره کرد . احمد در آستانه در با احترام کامل و انتظاری بی حد ایستاده بود . مرد گفت :” خوش آمدید . خواهش می کنم داخل شوید و بنشینید .” احمد وارد اطاق شد و بر روی زمین نشست .
میزبان ، ملا صادق خراسانی ، یکی از مومنین اولیه زمان حضرت باب بود که بخاطر علم و دانائی ، شهامت و استقامتش ، بسیار شاخص و متمایز از دیگران بود . در عهد ابهی ، همین ملا صادق آنچنان حرارت و انجذابی از خود نشان داد که حضرت بهاءالله او را به لقب ” اصدق ” ملقب فرمودند .
· گنجی یافت می شود
احمد که مدت بیست و پنج سال در صحراهای جستجو و طلب حیران بود و در هیچ مکانی قطره ای برای تسکین عطش خویش نمی یافت ، اینک راهی به سرچشمه یافته بود . او اکنون با لبان تشنه و اشتیاقی سیری ناپذیر ، آب عذب فرات آیات الهی را از طریق مظهر ظهور جدید می نوشید . سه جلسه کافی بود که او با تمام دل و جان ، به آغوش امر وارد شود . آنقدر به شور و شوق آمده و منجذب و مشتعل به نظر می رسید که جناب اصدق او را تشویق فرمود که به نزد خانواده اش در کاشان عزیمت نماید و تأکید نمود که نباید درباره امر مبارک با احدی حتی همسرش سخن گوید .
آن ایام ، روزهایی پر خطر برای امر نوزاد الهی بود . پیروان معدود امر که در زمره فقرای عالم بودند ، همواره در معرض شرارتهای فراوان قرار داشتند . رائحه ی سوء ظن و افتتان در انتشار بود لهذا یاران می بایست بسیار دقیق و مراقب باشند که مبادا کوچکترین عمل نابخردانه یا حتی کلمه ی نابجائی باعث اشتعال شعله ای خاموش نشدنی گردد و مومنین را در شراره های سوزانش بسوزاند .
جناب اصدق که می دانست احمد متحمل چه رنج و عذابی شده است و احساس می کرد که توشه ای برای معاودت ندارد ، هدایای کوچکی برای عائله اش در نظر گرفت و مبلغ سه تومان نیز به وی داد و مجدداً توصیه کرد که بسیار حکیمانه رفتار نماید .
احمد درباره ی بازگشتن به کاشان ، چنین می گوید :” وقتی به کاشان رسیدم ، همه پرسیدند چه اتفاقی افتاد که ناگهان همه چیز را ترک کردی . به آنها گفتم ، شوق من به زیارت نه آنقدر بود که مقاومت توانم . و حق با من بود . چه چیزی دیگر غیر از اشتیاق باطنی من می توانست مرا از کارم ، خانه ام و خانواده ام دور سازد ؟ زمانی که آن کلمات را از مسافر ناشناس شنیدم ، دیگر صبر و قراری در من نمایند . “
در کاشان کارش را از سر گرفت ، ولکن مشتاق تبلیغ امر بود . شایعاتی به سمعش رسید حاکی از آنکه مردی مسمّی به حاجی میرزا جانی دیانتش را تغییر داده و پیرو دیانت جدید مجهولی شده است . به جستجوی او پرداخت و زمانی که آن دو یکدیگر را یافتند ، سرور و هنجانشان را انتهائی نبود . این دو یار وفادار و ثابت قدم ، اولین و تنها بابیان شهر در آن زمان بودند .
روزی حاجی میرزا جانی به نزد احمد رفته با انجذابی زیاده از حد و هنجانی مهار ناپذیر از وی پرسید ” دوست داری به لقای محبوبت نائل گردی ؟” قلب احمد به طپش در آمد . با سرور و انجذابی وصف ناپذیر بلافاصله از جای برخاست و پرسید ” چگونه و کی ؟” حاجی برای وی توضیح داد که با فراشان حکومتی صحبت کرده و ترتیبی داده است که حضرت باب به مدت دو یا سه شب در خانه وی مهمان باشند . لهذا در ساعت مقرر احمد به خانه حاجی رفت . وقتی که وارد شد چشمانش به سیمائی افتاد که جمالش را آسمان و زمین به خاطر نداشتند . سیدی جوان ، با وقار و متانت و عظمتی تمام ، در صدر اتاق جالس و نور الهی از چهره ملکوتیش ساطع بود . بعضی از روحانیون و متشخصین شهر نیز بر روی زمین در اطراف وی نشسته و نوکران بر در ایستاده بودند .
یکی از ملاها حضرت باب را مخاطب قرار داده گفت :” شنیده ایم جوانی در شیراز مدعی بابیت شده است . آیا حقیقت دارد ؟ حضرت باب جواب فرمودند ” بلی . حقیقت دارد .” آن مرد پرسید ” آیا آیاتی هم نازل می کند ؟ ” حضرت باب جواب فرمودند ” ما آیات هم نازل می کنیم .”[viii]
احمد دنباله کلام را چنین بیان می کند ” این جواب واضح و شجاعانه کافی بود تا هر نفسی که گوشی داشت بشنود و هر که چشمی داشت ببیند و حقیقت تام و تمام را فوراً دریابد . سیمای زیبا و محضر و کلام مهیمنش همه چیز را تکافو می کرد . وقتی چای گردانده شد ، حضرت باب آن را برداشته و مستخدم همان ملّا را فرا خوانده و با عنایت تمام چای را به او مرحمت فرمودند . روز بعد آن مستخدم نزد من آمد و با حزنی عظیم از عمل اربابش ، اظهار تأسف کرد . توضیحی مختصر درباره مقام حضرت باب او را به جمع ما کشاند و تعداد بابیان به سه تن رسید .”
این بذر کوچک شروع به رشد کرد و تعداد مومنین ازدیاد یافت . این امر موجب خشم و غضب روحانیونی گردید که از تمام مهارت و سیاست خویش برای متوقف کردن این جریان که اکنون به نهری خروشان بدل شده بود ، استفاده می کردند . اراذل و اوباش را تحریک می کردند تا جمیع منتسبین به اسم مبارک حضرت باب را غارت و چپاول کرده ، اموالشان را مصادره و آنان را به قتل برسانند . چنان شده بود که این جماعات هر روز با خشم و غضبی مهار ناپذیر و دیوانه وار به خانه ها هجوم می بردند ، درها و پنجره ها را می شکستند ، ساختمان را ویران ساخته ، اموال را غارت و چپاول می کردند و شب هنگام ، مردم ، اجساد بستگان خود را در خیابان ها و کوچه ها و حتی در کوه ها و بیابانهای مجاور می یافتند . این وضع مدتها ادامه داشت و خانه ی احمد نیز از این تطاول ها بی نصیب نماند . لذا مجبور شد به مدت چهل روز خود را در بادگیر خانه ای پنهان سازد و در این مدت دوستانش نان و آبی به او می رساندند .
· سفر به دار السلام
احمد که از زندگی در کاشان به تنگ آمده بود ، شنید که بغداد مأمن و مطاف یاران الهی شده است . پس تصمیم گرفت که بآن صوب عزیمت کند .
” وَاللهُ یَدعُوا إلی دارِ السَّلامِ[1] وَ یَهدی مَن یَشاء إلی صِراطٍ مُستقیمٍ “[ix]
در ظلمت شب ، از مخفیگاهش خارج شد . از دیوار شهر بالا رفت تا به طرف بغداد عزیمت کند . پیاده ، مالامال از عشق و انجذاب و اشتیاق به زیارت حضرت من یظهره الله طی طریق می کرد . در ضمن راه با مسافری ناشناس که در همان جهت حرکت می کرد مواجه شد . از خوف آنکه مبادا متحمل رنج و عذاب بیشتری شود سعی کرد او رانادیده انگارد و با او تکلّم نکند . لکن مرد مزبور مصرّانه پا به پای او حرکت می کرد . احمد که دقت می کرد حتی اشاره ای به امر مبارک یا هدفش از مسافرت ننماید ، بناچار به نحوی با او کنار آمد تا آنکه هر دو به مقصد رسیدند . به محض رسیدن به بغداد آن دو از یکدیگر جدا شدند و احمد فوراً شروع به جستجوی بیت حضرت بهاءالله نمود . وقتی که بیت را یافت و وارد شد ، در کمال حیرت مشاهده کرد همراه و همسفرش نیز در آنجا ست . آنگاه دریافت که وی نیز بابی است و قصد او نیز آن بوده است که به فوز لقای جمال مبارک نائل شود .
· احمد در حضور حضرت بهاءالله
برای مردی چون احمد که تمام ایام حیاتش را در جستجوی این سرچشمه عظیم روحانی بود ، تشرف به حضور جمال مبارک تجربه ای خطیر و مهیج بشمار می رفت . وقتی که برای اولین بار به وجه منیر حضرت بهاءالله ، سیمائی که آکنده از جذابیت ، طراوت و قدرت و نفوذ بود ، نظر افکند ، حیران و از خود بیخود شد و تنها پس از استماع این ندای بهجت افزای جمال قدم بود که به خود آمد . ایشان فرمودند ” آدمی که بابی می شود می رود در بادگیر خانه مخفی می شود .”[x]
حضرت بهاءالله به وی اجازه فرمودند در بغداد بماند و محل اقامتش را در جوار بیت مبارک قرار دهد . احمد هم بلافاصله به کار در دوزندگی مشغول شد و به سعادتمند ترین انسان روی زمین مبدّل گردید . انسان بیش از این دیگر چه می خواهد ؟ : در زمان مظهر کلی الهی زندگی کند ، او را بپرستد . مورد محبت و تفقّد حضرتش واقع شود و این چنین از لحاظ قلب و روح و حتی مسکن و مأوی به معبودش نزدیک باشد .
یک بار ، هنگامی که درباره وقایع سالهای اقامتش در جوار بیت مبارکک حضرت بهاءالله از وی سوال کردند ، در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، گفت :” وقایع آن ایام ، براستی وصف ناپذیر و عظیم و مهیمن بود و ایام و لیالی ما آکنده از حوادث و تجارب تلخ و شیرین ، خاطرات و تجاربی که توصیفشان در توان هیچ کس نیست . فی المثل یومی از ایام ، هنگامی که جمال مبارک مشی می فرمودند ، یک مأمور دولت به ایشان نزدیک شده ، اطلاع داد که یکی از پیروانشان به قتل رسیده و جسدش در ساحل شط پیدا شده است .[xi] لسان عظمت جواب فرمودند :” کسی او را نکشته است ؛ در پس هفتاد هزار حجاب نور ، به مقدار چشمه سوزن ، خویش را به او نمودیم ، لهذا تاب نیاورده ، خود را فدا نمود .”[xii]
وقتی که حکم سلطان دائر بر ترک بغداد و عزیمت به اسلامبول واصل شد ، حضرت بهاءالله بغداد را در یوم سی و دوم نوروز به سمت باغ نجیب پاشا پشت سر گذاشتند . در همان یوم رودخانه طغیان کرد و در روز نهم بود که عائله مبارکه توانستند در باغ مزبور به ایشان بپیوندند . پس از آن مجددا رود طغیان کرد و در روز دوازدهم فروکش کرد و همه به سوی حضرتش شتافتند . احمد ، ملتمسانه مستدعی شد که در سرگونی به اسلامبول ، از همراهان هیکل اطهر باشد ، لکن حضرت بهاءالله با این تقاضا موافقت نفرمودند . عده معدودی را به منظور همراهی انتخاب فرمودند و بقیه را امر به اقامت در همانجا فرمودند ، تا امر را تبلیغ و حراست کنند . و تأکید فرمودند که این کار برای حفظ و صیانت امرالله است . در هنگام جدائی بازماندگان گرد هم جمع شدند و تحت غلبه جنود احزان ، دموع از عیون جاری ساختند . حضرت بهاءالله مجدداً به ایشان نزدیک شده ، با این بیان آنها را تسلّی دادند :
” برای امر اینطور بهتر است . بعضی از این نفوس که مرا همراهی می کنند مستعد فساد و فتنه هستند . لذا آنها را با خود می برم .”[xiii]
یکی از یاران که به سختی می توانست حزن و اندوه خویش را پنهان دارد ، این بیت سعدی راخواند .
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران[xiv]
آنگاه حضرت بهاءالله فرمودند :” فی الحقیقه این شعر برای چنین یومی گفته شده است . ” بعد بر اسب خویش سوار شدند . یکی از یاران کیسه ای سکه به حضور مبارک تقدیم کرد .[xv] حضرت بهاءالله شروع به پخش کردن سکه ها بین فقرای نالان و گریانی فرمودند که در کنار ایشان ایستاده بودند . و چون اینان برای اخذ عطا هجوم آوردند ، حضرتش دست مبارک را درون کیسه فرو برده ، تمام سکه ها را بیرون ریختند و فرمودند :” خودتان جمع کنید .”
احمد می دید که محبوبش دارد از نظر پنهان می شود و به سوی مقصدی نامعلوم عازم می گردد . نمی دانست که حضرتش بمثابه شمسی است که بسوی اوج آسمان قدرت و درخشش صعود می نماید . با قلبی غمگین و روحی در کمال افسردگی به بغداد مراجعت کرد . اکنون این شهر برای او خالی از هر جاذبه ای بود . سعی کرد با جمع کردن یاران و تشویق کردن آنها به تفرّق و تشتّت به جهت تبلیغ امرالله که تازه اعلان شده بود ، خاطرش را مسرور سازد . اما علیرغم خدمت فعالانه به امر مسرور نبود . تنها چیزی که می توانست او را مسرور سازد ، تقرّب به حضور محبوبش بود .
· لوح نازل می شود
پس از چند سال ، دیگر بار احمد خانه و کارش را ترک کرده پای پیاده ، بسوی ادرنه ، شهر عشق و آمالش ، حرکت کرد . وقتی به اسلامبول رسید ، لوح مبارکی را که در ادرنه به افتخارش نازل شده بود ( و اکنون به لوح احمد اشتهار دارد ) دریافت کرد . احمد وصول این لوح را چنین شرح می دهد : ” لوح مبارک ” هذه وَرقةُ الفِردَوس ” که به افتخار این عبد نازل شده بود ، در اسلامبول واصل شد ، آن را بارها و بارها زیارت کردم و از آن جهت که در این لوح ، به تبلیغ و تبشیر امر الهی مأمور شده بودم ، اطاعت از امرش را بر تشرّف حضورش ترجیح دادم .”
او بطور اخص مأموریت داشت که به سراسر ایران سفر کند ، خانواده های بابی را بیابد و پیام بدیع این لوح منیع و اشارات مهیمن آن را به حضرت باب ، به ایشان ابلاغ کند . عمل به وظیفه مزبور به نحوی وصف ناپذیر مشکل و محتاج قوت و قدرتی عظیم می نمود . لذا با چنین تشویق و ترغیبی همراه بود :” کُن کَشُعلهِ النّارِ لِاَعدائی وَ کوثرِ البَقاءِ لِأحبّائی و لا تِکُن مِنَ المُمتَرین ” راهی که می بایست طی کند مملو از مصائب و آلامی بود که ناگزیر از تحمل آنها بود . لکن این راه با وعده فتح و ظفری چون ” إن یَمَسَّکَ الحُزنُ فی سبیلی اَوِ الذلَّهُ لِاَجلِ اسمی لا تَضطَرِب ” ادامه می یافت .
احمد با این حرز معنوی ربّانی که در تملّک خویش داشت _ لوحی در قطعه کاغذی کوچک که از قلم حضرت بهاءالله با قدرت و هیمنه خاص و بی نظیری صادر شده بود _ در کسوت درویشان از طریق آذربایجان ، منطقه ای که حضرت باب در آن مسجون و شهید شده بودند ، به ایران وارد شد و چون نسیم حیات بر آن ناحیه مرور کرد . بسیاری از بابیان ، بر اثر اقدام وی قادر به رؤیت شمس حقیقت که در آن زمان از افق ادرنه طالع شده بود ، گشتند و حتی بسیاری از مسلمین نیز از صمیم قلب به آغوش امر الهی وارد شدند .
· تُبَشِّرُ المُخلصینَ اِلی جِوارِ اللهِ
احمد مَثَل کامل لوح خویش شد . نظیر چنان استقامت ، شهامت و شجاعت ، ثبات قدم و پایمردی را نمی توان به سادگی در تاریخ امر یافت . وقتی با کسی ملاقات می کرد و لو آنکه مورد آزار و تحقیر قرار می گرفت ، آنقدر مراجعات مکرر می نمود تا نکته ای را نگفته نگذارد . مثلاً موقعی که در خراسان به سیر و سفر مشغول بود ، به منزل ملا میرزا محمد فروغی از بقیة السیف قلعه ی شیخ طبرسی رسید . وارد خانه شد و تدریجاً بحث را شروح کرد . بسیار صریح و با قدرت و با کلامی مؤثر توضیح داد که من یظهر الله موعود بیان ، کسی جز حضرت بهاءالله که نورشان هم اکنون از افق ” سجن بعید ” _ ادرنه _ طالع است نمی باشد .
جناب فروغی که در قلعه شیخ طبرسی آنچنان شجاعانه جنگیده بود ، در اینجا نیز نبرد را آغاز کرد . با گذشت ساعات ، بحث شدت گرفت . جناب فروغی خشمگین شده بسوی احمد هجوم برد . یکی از دندانهایش راشکست و او را از خانه بیرون انداخت . احمد ، دل شکسته ، آنجا راترک کرد ، ولکن بدون هیچ خوفی مجدداً مراجعت کرد . دق الباب نمود و گفت تا زمانی که به نتیجه نرسد ، آنجا را ترک نخواهد کرد .
باید بخاطر داشته باشیم که در آن زمان ، بابیان در معرض خطر عظیمی بودند ، به نحوی که وجود یک قطعه کاغذ که آیات حضرت باب بر روی آن نوشته بود ، در خانه ای و در نزد کسی کافی بود آن خانه به ویرانه ای بدل شود و ساکنین آن به زندان و حتی میدان شهادت فرستاده شوند . لهذا بسیاری از یاران ، کتابها و الواح را در میان دیوارهای خانه هایشان مخفی ساخته بودند . وقتی احمد برای مرتبه دوم به خانه جناب فروغی رفت تا بحث را از سر بگیرد ، مؤکدّانه گفت که حضرت ربّ اعلی اسم اعظم ” بهاء ” را بکرّات در آثارشان مذکور داشته اند و فرموده اند که من یظهره الله به اسم ” بهاء ” ظاهر خواهد شد . جناب فروغی صدق این مدعا را منکر شد و برای اثبات اشتباه احمد ، دیوار خانه را شکافت و بسته ای از الواح حضرت باب را بیرون آورد و قول داد که در مقابل نصّ صریح سخنی بر خلاف بر زبان نراند . احمد می گوید :” اولین لوحی که گشوده شد ، به نام بهاء مزیّن بود . لذا جناب فروغی و جمیع اعضاء عائله شان حسب الوعده به امر حضرت بهاءالله ایمان آوردند و از مبلغین غیور و مشتعل گشتند و در تبلیغ و حراست امر مبارک مقام برجسته ای یافتند .
· شعله النّار
بعد از طی جمیع مناطق خراسان ، احمد تصمیم گرفت یک بار دیگر به بغداد برود تا پیام محبت و تحیت و تکبیر حضرت بهاءالله را به جمیع یاران مقیم آن مدینه ی مهمّه برساند .[xvi] لکن در ضمن راه مریض شد و نتوانست به بغداد برسد . بعلاوه ، در طهران بعضی از روحانیون کاشان ، او را شناخته و از او به دربار شاه – که همیشه مهیای آن بود تا انواع ناملایمات را بر مؤمنین امر جدید تحمیل کند – شکایت کردند . متعاقب آن ، وی دستگیر و به دست صاحب منصبی جوان سپرده شد که دستور داشت موضوع را بررسی و تحقیق نموده و چنانچه از ایمان او به امر جدید اطمینان حاصل کرد ، او را به قتل رساند .
مأمور جوان که نمی خواست احمد را بیازارد ، به او اصرار کرد که از امر مبارک تبرّی کند . احمد می گوید :” در آن لحظه ، من در اوج ایمان و انجذاب بودم و هرگز ، حتی یک لحظه ، تصور تبری را هم نمی کردم . ” او که همیشه آماده بود تا جانش را در راه امر مبارک فدا کند و با ایثاری تمام به خدمت پردازد ، تأکید کرد که بابی نیست ، بلکه بهائی و پیرو مظهر ظهور کلی الهی است . بنابراین محبوس بماند . زمانی که در محبس بود از بیماری شدید ناگهانی همسر صاحب منصب مزبور آگاه شد . وی با خوفی عظیم و حزنی شدید نزد احمد آمده گفت ” اگر همسرم شفا یابد ، تو را رها خواهم کرد .” پس از سه روز آن زن شفا یافت و صاحب منصب جوان ، بی اعتنا به عواقب وخیمی که ممکن بود در انتظارش باشد ، احمد را به دروازه طهران رسانید و مستخلص ساخت .
· کوثر البقاء
احمد که بمثابه طیری از قفس گریخته بود ، در خارج از شهر نخست به سراغ چند نفر از گندم پاک کن های صحرا گرد که مؤمن به امر حضرت باب بودند ، رفت .[xvii] آنها او را در نهایت محبت و تکریم پذیرفتند و گرامی داشتند و احمد نیز آنان را به سبیل حقیقی الهی هدایت کرد و پس از آن ، با سروری غیر قابل توصیف ایشان راترک کرده ، عازم فارس شد .
به مدت 25 سال در سروستان سکنی گزید .[xviii] انیس همیشگی مظلومان و ستمدیدگان بود . آنان را موقعی که تحت ظلم و عذاب بودند ، تسلّی می داد و امید می بخشید و آفاق دائم الاتساع فتح و ظفر را در انظارشان مجسّم می ساخت .
این عبد ، راقم سطور ، از طریق معمّرین این ناحیه از ایران ، انعکاس دور دست ندای درویشی نورانی را استماع کردم که در میان روستائیان می زیست و برای آنان بمثابه فرشته رحمت و حمایت و هدایت بود . چنین مسموعاتی مرا بر آن داشت تا درباره ی او به تحقیق پردازم . بعدها دریافتم که این فرد قابل ستایش احمد ، احمد عزیز و جلیل ما بوده . نامی که اکنون در سراسر عالم با چنان عشق و ایثاری ذکر می گردد .
احمد مبلغین سیار بسیاری را که از این قسمت از ایران عبور می کردند ، در نهایت محبت می پذیرفت و در منزل محقرش آنها را میهمان کرده ، برایشان به ذکر آیات الهی و خاطراتش از امر مبارک می پرداخت و از تجارب مبلغین بسیاری که در آن ایام به تبشیر نفوس می پرداختند ، حکایتها می کرد . از جمله ی خاطراتش یکی نیز این بود :” روزی مردی خسته و فرسوده ، پیاده وارد سروستان شد و به منزل من آمد . گیوه کهنه ای در پا و قبای نیمدار قدکی در برداشت . جامه اش آمیخته به خاک و عرق تن بود و از کثرت استعمال و شدت کهنگی بی رنگ می نمود . این شخص حاجی میرزا حیدرعلی اصفهانی بود . بی درنگ به یاری او شتافتم و جامه از تنش بدر آوردم . هنگامی که چشم به راه یارانی که برای دیدارش می شتافتند بود جامه هایش را شستم و در آفتاب گستردم تا خشک شود .”
· کُن مُستقیماً فی حُبّی
سالها مملو از ایام پر حادثه گذشت و امواج فتنه و آشوب سراسر ایران را فرا گرفت . یاران الهی بخاطر احساس عشق و تکریمشان نسبت به احمد ، کوشیدند تا او را در مقابل حملات مهلک حفظ کنند . از اینرو پس از مشورتهای طولانی به وی پیشنهاد کردند که آن گوشه ی دور افتاده را بسوی محل پر جمعیت تری ترک گوید . احمد هر کجا که رفت ، یاران همین پیشنهاد را به وی کردند . در سراسر کشور آنقدر شهرت داشت که صِرف حضور وی می توانست موجب تحریک و تهییج متعصّبین شود و در آن حال بدیهی بود که اولین سهام کین آنان متوجه خود احمد می شد . بعد از بارها تغییر محل سکونت ، سرانجام در طهران اقامت اختیار کرد . هرگز متزلزل نشد و همواره مظهر ” شعله النّار ” و ” کوثر البقاء ” بود . بعد از یک قرن حیات توأم با صحت و سلامت در سال 1905 میلادی[xix] در طهران بملکوت ابهی ، نزد محبوب خود صعود کرد .
احمد در فرزند داشت . پسری بنام میرزا محمد و دختری بنام خانم گوهر . وقتی که خانه احمد در کاشان مصادره شد ، میرزا احمد به اتّفاق همسر و فرزندانش کاشان را بسوی طهران ترک کردند ، ولی در بین راه زن و شوهر و دختر کوچکشان جان سپردند و هیچ نشانی از آنان بر جای نماند .[xx]
تنها پسر آنان بنام جمال که در آن هنگام پنجساله بود ، جان به در برد و چارواداران که اغذیه از ولایات به طهران می بردند ، بی خبر از اینکه جمال فرزند خانواده ای بابی است ، بر حال طفل رها شده و بی خانمان ، رحمت آورده ، او را در میان محمولات جای داده به طهران آوردند . در آن پایتخت بزرگ ، طفل بیچاره تنها رها شد و هیچکس به او از اسلاف پر افتخارش ، یا از امری که خانواده اش در راه آن ، آنقدر ناملایمات و مشکلات را تحمل نموده بودند ، حتی کلمه ای باز نگفت . در چنین وضع وحالی بود تا عمه اش ، گوهر خانم ، به طهران رفت و او را در آنجا یافت . بعد از آن که احمد به طهران رسید ، نوه چون جان شیرینش را شناخت و او را در زیر پر و بال محبت و حمایت خویش مأوی داد . جمال در ظلّ امر بزرگ شد و به ایمان کامل نائل گشت .
برجسته ترین خصوصیت احمد ، عزم آهنین و نیروی خستگی ناپذیرش بود . هیچ چیز هرگز نمی توانست او را از صراط مستقیم الهی منحرف سازد ، گو اینکه این سبیل همیشه برای او راهی تنگ و باریک و پوشیده از خار و خون و شداید و بلایای لاتعد و لاتحصی بود . احمد که حیاتش رو به انتهی می رفت ، اصل لوح مبارک را به نوه ی دلبندش جمال سپرد و او نیز بنوبه ی خود از روی خلوص قلب و تعلق تام به امر الهی ، آن را به ایادی امرالله ، امین حقوق الله ، جناب ولی الله ورقا اهداء کرد . وقتی جناب ورقا بر طبق نظر و هدایت حضرت ولی محبوب امرالله در مراسم افتتاحیه مشرق الاذکار ویلمت [xxi] طی کنفرانس بین القارات سنه 1953 حضور یافت ، این لوح نفیس و منیع مبارک را به عنوان هدیه به محفظه آثار امری ایالات متحده تقدیم کرد . اکنون یاران محبوب آن سامان امانت دار این موهبت و هدیه عظیم الهی هستند .
( نوشته ی ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی )
[i] این لوح مبارک در ” مجموعه الواح مبارکه ” طبع مصر ( 1338 ه . ق _ 1920 م ) ، ص 315 ، مندرج است .
[ii] منظور حاجی اسمعیل ذبیح کاشانی است .
[iii] سال 1184 هجری شمسی ، مطابق با 1220 هجری قمری
[iv] بر وفق شرح مندرج در محاضرات ( ج 2 ، صفحات 657_654 ) حرفه احمد شعر بافی و چادر بافی بوده است .
[v] انجیل متی ، باب هفتم ، آیه 7 .
[vi] منظور مسجد گوهرشاد است . ( محاضرات ، ج2 ، ص655 )
[vii] این مسجد نیز مسجد ” پیرزن ” خوانده می شده است . ( همان مأخذ ، همان صفحه )
[viii] شرح مندرج در محاضرات نیز با تفاوتی اندک ، به همین صورت است . ( همان مأخذ ، ص 656 )
[ix] قرآن ، سوره ی یونس ، آیه 25.
[x] این بیان مبارک ، عینا از مندرج در محاضرات ( ج2 ، ص 657 ) نقل شده است .
[xi] منظور سید اسمعیل زواره ای است که از لسان جمال قدم به لقب ذبیح ملقب شد .
[xii] این بیان مبارک در ، درباره ی شهادت سید اسمعیل زواره ای عینا از شرح مندرج در محاضرات ( ج 2 ،ص 657 ) نقل شده است .
[xiii] بیان مبارک بر طبق شرح مندرج در محاضرات ( ج 2 ، ص 658 ) چنین است :” شما اینجا بمانید بهتر است … بعضی را برای آنکه فساد نکنند و فتنه ننمایند می برم .”
[xiv] در شرح مندرج در محاضرات ، این بیت چنین ضبط شده است :
برخیز تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران ( همان مأخذ ، همان صفحه )
[xv] ” دستمالی قران نقره ” ، بر طبق همان شرح .( همان مأخذ ، همان صفحه )
[xvi] در ابلاغ پیام محبت و تحیت و تکبیر حضرت بهاءالله به احبای مقیم بغداد ، احمد ناظر به این بیان جمال قدم در آن لوح منیع بوده است :” ثمّ ذکّر من لدنا کل من سکن فی مدینه الله الملک العزیز الجمیل “. در خاطرات احمد که در ضمن شرح مندرج در محاضرات نقل شده است ، نیز به همین نکته اشاره شده است . به همان مأخذ ، صفحه 659 ، نگاه کنید .
[xvii] در شرح مندرج در محاضرات ، بجای گندم پاک کن های صحرا گرد ، غربال بندهای صحرا گرد مذکورند . به همان مأخذ ، صفحه 660 ، نگاه کنید .
[xviii] در متن حاضر ، تنها به اقامت احمد در ایالت فارس اشاره شده و ذکری از سروستان به میان نیامده است . اما از مرقومه او ، که در ضمن شرح مندرج در محاضرات گذرانیده باشد :” ناچار به جانب فارس و بعداً به سروستان رفتم و 25 سال در آن مکان با احبا بسر بردم و اغلب مبلغین و قدمای امر را دیدم … ” به همان مأخذ ، صفحه 660 ، نگاه کنید .
[xix] سال 1284 هجری شمسی ، مطابق با 1320 هجری قمری
[xx] درباره چند وچون واقعه ای که منجر به مرگ این سه تن شد ، در هیچ یک از این دو شرح ، مطلبی ذکر نشده است .
[xxi] واقع در ایالت شیکاگو ، ایالات متحده امریکا .
لطفا نظر خود در خصوص این پست را با ما و دیگر خوانندگان در میان بگذارید .
bahaiyon.blogspot.com
facebook.com/omid.bahai
facebook.com/bahainews9
0 نظرات:
ارسال یک نظر